باد ما را خاهد برد...



من هیچی نمیدونم.فقط تنها چیزی ک میدونم اینه ک توم ی هیولا سبز شده ک دستش با خدا توی ی کاسه اس.بعضی وقتا حس میکنم میشینن با خدا ب دراکولای غمگینِ تو دلم میخندن و هعی نگاش میکن و هعی باز میخندن و با هم خرت و خرت تخمه میشکنن و باز ب دراکولا غمگینه میخندن!همه ی شب ,همه  ی روز همه هفته و ماه و سال!بعد چی میشه؟دراکولا غمگینه اول هر سال نو دلش خوش میشه ب ارزوهای جدیدش اصا یجور کیفوری ذوق میکنه واسه برنامه های جدیدش.با همون پاهای کوچولو و دستای کوچولو ترش و دهن گنده و تنه ی درازش روی ی پا چرخ میزنه و ارزوهاشو میگیره تو دستاشو هعی میندازتشون بالا و هععی از خوشی و خنده غش میکنه.بعد یهو صدای هیولا جدیده رو میشنفه ک با خدا دوتایی باهم بش میخندن.بعد یهو وا میسته.بر و بر نگاشون میکنه.جفتشون از خنده غش رفتن و با انگشتای اشارشون دراکولا بنفشه رو نشون میدن.دراکولا بنفشه امسال باز غمگین تر از سال قبل میشینه رو صندلیه وسط دلم,سرشو میندازه پایین و ارزوهاشو لابلای انگشتای کوچولوی دستای کوچولوش تاب میده و فین فین دماغشو  میکشه بالا و اشکای ابیشو سر میده رو گونه اش.صندلیشو از وسط دلم برمیداره میذاره ی گوشه کوچولو سمت چپ قلبم ,پشتشو میکنه ب دراکولا سبزه و خدا, سرشو میذاره رو پاهای کوچولوشو ب تموم سالی ک باس غمولی بگذره فک میکنه.


احمداباد خیابان بزرگیست.خیابان پرخاطره ایست.ان شبهایی ک با مهشاد شمس صدای خنده هایمان ویترین ها را شاد میکرد خیابان احمداباد مسیرمان بود.انشبی ک با ممدرضا دستهایمان را چپاندیم توی جیب پالتوهایمان و از تماشای فیلم جدید سینمای هنر و تجربه برمیگشتیم و بعدش ذرت مکزیکی او را دوتایکی نصفه و نیمه زدیم بالا احمداباد مسیرمان بود.انشب  هایی ک با مهتاب از نیمه ی راه تا میدان فلسطین اواز مبخاندیم خیابان احداباد مسیرمان بود.انشبی ک با فری تا دیروقت توی آف مغازه های پر زرق و برق وسط چله زمستان دنبال یک بوت گرم و نرم بودیم و صدای خنده هایمان همه ادمهای اتوبوس را شاکی کرد مسیرمان احمداباد بود.احمداباد پر از فرعی ست.پراز انشعاب ,پر از خاطره های مدرسه پیش دانشگاهی , پر از گریه , پر از صدای بلند خنده ,پر از ذوق خرید دوربین جدید توی بلوار رضا ,پر از قرار های شاد توی ابوذر غفاری, پر از پیاده قدم زدن توی کوچه سبز بابک ,پر از فرعی ها را رفتن برای پیدا کردن محل کار جدید توی بخارایی و کوچه شیرین , پر از خاطره های معرکه با حدیث توی سلمان فارسی ,پر از خاطره های تلخ سردر بیمارستان قایم.همه فرعی های احمداباد پر از خاطره بود پر از ردپای من پر از ردپای اتفاق ها اواز ها گریه ها شکست ها بردها فحش ها بوسیدن ها بغل ها ؛ همه ی فرعی های احمداباد بجز فرعی ملاصدرا!مصدرا همیشه ساکت بود.ملاصدرا همیشه روبروی هتل بزرگ هایت ایستاده بود و ادمها را نگاه میکرد.خیابان روبروی ملاصدرا سلمان فارسیست.اخ از سلمان فارسی اخ از خاطره های سلمان فارسی .با حدیث ک از سلمان میزدیم بیرون و میرسیدیم ب چهاراه کلاهدوز نگاهمان سمت میدان فلسطین بود نگاهمان سمت کت فروشیها و دبنهامز گرانقیمت بود نگاهمان سمت هتل هایت بود.نگاهمان هیچوقت نچرخید انطرف خیابان درست روبروی هایت.ملاصدرا را همیشه جاگذاشتیم همیشه نگاهش نکردیم همیشه رها شده ترین فرعی احمداباد بود تااینکه عطی سر و کله اش امد توی زندگی من.پاتوقمان شد حلیمی معروف شهر درست سر ملاصدرا.

قرارهای دوتایی پر از حرف پر از تجربه پر از خنده پر از طعم گس دارچین و قیمه روی حلیم ادامه داشت تا انروزی ک تو را ابتدای ملاصدرا دیدم.تو را روی دوپله ی کوچک ساختمان وکلا دیدم.دیگر ملاصدرا یک خیابان عادی نبود.دیگر انطوری نیست ک بنشینی توی خط 38/1 از سر ملاصدرا عبور کنی و چشمت را ب ساختمان وکلا ندوزی.دیگر نمیشود ب ملاصدرا فکر نکرد.دیگر نمیشود از ابتدای ملاصدرا گذشت و اوازهای غمگین  نخاند.دیگر نمیشود تو را پشت شیشه های رفلکس ساختمان وکلا تصور نکرد.دیگر ملاصدرا هم یک فرعی ساده و بی سرو صدا نیست.ملاصدرا تازمانی ک زنده باشم یک تپش قلب عجیبی دارد. فارغ از اینکه کجای راه را اشتباه رفتم کجای راه را عقب کشیدم کجای راه را نادیده گرفتم و خودم را زدم ب ان در کجای راه میدانستم او ادم من نیست او مردی اشتباهیست ک محل کارش خیابان ملاصدراست او مرد نامحترمیست ک محل کارش ساختمان وکلاست جدای اینکه اخرش فهمیدم او مرد شجاعتهای بزرگ و رفتارهای پخته نیست اما باید اعتراف کنم ملاصدرا همیشه پر از صدای اواز های غمگین خاهد ماند ملاصدرا همیشه پر از یاداوری حرفهاییست ک زد اما دل نداد.ملاصدرا همیشه پر از صدای تپشهای قلب زنیست  ک نمیخاست , اما  شجاع بود و گفت  تا ک نشود و خب هیچوقت هم نشد!



تمام راه برگشت ب این فکر میکردم ک تنهایی چقدر غصه بزرگیست!


تعریف میکرد ک بچه ها را عروس و داماد کرده و هرکدامشان حالا ۴۰,۵۰ سال سنشان است,خودش مانده توی خانه ای ک حتی بزور هم نمیتوان اسم خانه رویش گذاشت.پیرزن ۷۲ساله ای ک لابلای بازیافت ها توی یک اتاقک تاریک و حیاطی کوچک زندگی میکند,تمام دلخوشی اش دوتا مرغ است.

وقتی پرسیدم مادرجان خب چرا نمیری پیش نوه ت زندگی کنی؟پاسخش یک گزاره دو کلمه ای بود:عادت کردم!

عادت عجیبیست,عادت ب زندگی بین بازیافتی ها و زباله ها عادت عجیبیست عادت ترسناکیست!میگفت اینارو جمع میکنم تا دورم شلوغ باشه!!



تمام راه برگشت ب این فکر میکردم  ک تنهایی چقدر میتواند غصه ی بزرگی باشد  ک بعد از اینهمه سال زندگی کردن و جلو امدن و هزار و یک اتفاق را پشت سر گذاشتن چه میشود ک سهم تو از یک دنیای ب این بزرگی اتاقکی ۱/5متر در ۲ متر میشود توی حاشیه پهن شهر  با دوتا مرغ ک از صبح تا شب عرض و طول یک حیاط نیم وجبی را طی میکنند. نکته غم انگیزش اینجاست ک ازهرکسی ک توی محله میپرسیدم برای چه حاج خانوم از خانه بیرون نمیزند پاسخشان مشترک بود:اخه حاج خانوم دوتا مرغ داره ک از ترس اینکه گربه ها نخورشون از خونه بیرون نمیاد!! 

۷۲ تا ۳۶۵ روز را پشت سر گذاشته باشی ۷۲ تا ۸۷۶۰ ساعت را طی کرده باشی  که  اخرش  نگهبان دو تا مرغ بشوی توی حاشیه ی شهر!طنز تلخ و ترسناکیست !


من دختر شعرهای عاشقانه بودم.دختر شعرهای جنون امیز چارز بوکوفسکی و داستان های کوتاه ریموند کارور.دختر کتابهای با جلد سبزابی ,عاشق رنگ سبز_آبی و بنفش و زرد.من دختر پریدن از روی سایه ی ادمها و پاکوباندن توی چاله های پر اب بودم دختر راه رفتن روی لبه جدول های رنگ شده خیابان وداد کشیدن توی بلندترین تونل کندوان وهورت کشیدن ته آبمیوه هام و این لوس بازیها!دختر ایستادن پشت خط های عابر پیاده و چراغ های قرمز!من دختر روزهای جمعه نبودم دختر روزهای زوج بودم دختر روزهای چهارشنبه ک سبز آبی بود .هنوز هم سبز آبیست ده سال دیگر هم ک بگذرد سبز آبیست.من دختری بودم ک  عاشق آواژور های رنگی و لوسترهای درخشان خیابان خراسانی بود.دختر خیابان موردعلاقه ام ک کوهسنگی بود از ابتدا تا انتهای باربارا.من دختر پرسه های بعد از 5عصر پاییز بودم توی کوچه پس کوچه های ناصر خسرو با شالگردن قرمزرنگی ک دلبری میکرد,دخترعاشق خیابان تخت طاووس طهران ک هیچوقت ندیدمش!عاشق اپل اولمپیا مدل 1953 و شورلت یاسی رنگ سرهنگ خسروی نژاد !عاشق لباسهای قرمز,لاک های قرمز,ماتیکِ ماسیده روی لب قرمز!من دختر عاشق شدن و سالها نگفتن بودم.دختر پر از خاطرات دونفره توی کوچه پس کوچه های دانشجوی 6.دخترِ تماشاحانه انوشیروان.دختر تمام شده روی صندلی آخر تیاتر "عزیزشنگال" ِ تالاروحدت! من دختر گنن توی تمرین های ماهانه تیاتر و ترکاندن روی صحنه بودم.دختر جایزه اول بازیگری زن از جشنواره تاتر کوتاه!من دختر دیالوگهای فراموش شده,آکسسوآرهای جامانده و میزانسن های نصف و نیمه بودم!دختری ک تخته نرد نمیدانست اما خدای هفت کثیف بود!خدای ژوست خاندن نت های دسته ی پنج ,عاشق تقلید صدای سیسیلیا بارتولی !عاشق سازهای آمریکای لاتین و سفر ب آمریکای لاتین و کنسرتهای بی کلام آمریکای لاتبن .دختری ک شیلی را ندید  بود اما ازادی خاهی اش را دوست داشت بوسنی هرزگوین را ندیده بود اما قبرستان هشت هزارنفری سربرنیتسا را دوست داشت ایتالیا را ندیده بود اما گرند برازلا را دوست داشت.دختری ک عاشق سینمای اروپای شرقی بود. عاشق نامزدهای دریافت اسکار بهترین سینماتروگرافی سال وهنر عکاسی!دختر نشستن روی بلند ترین بام شهر و انتظار برای بوکه شدن چراغ ها.دختر ارزوهای بزرگ,دنیایی با حجم بزرگ و سقفی بلند با برج هایی ک قرار بود همه دیوارهاش شیشه ای باشد.من دختری  بودم ک مثل نسرینا فکر میکرد فردا دور است فکر میکرد نامجو راست میگف" شاید ک اینده از ان ما" فکر میکرد وقتی همه چیزهای بالا باشد عالیست.دختری ک عاشق کلمه هاست عالیست دختری ک عاشق شعرهای عاشقانه است عالیست.اروپای شرقی و لباسهای شب قرمز و سینمای مجارستان عالیست.هورت کشیدن ته ابمیوها توی لاکچری ترین کافه ها عالیست. اما تا نگاه کرد فردا رسیده بود و بقول فروغ همیشه پیش از انکه فکر کنی اتفاق می افتد.اتفاق افتاده بود.پیش ان انکه فکر کند کسی در اردیبهشت ماه 97 رفته بود.سرهنگ خسروی نژاد شورلت یاسی رنگش را فروخته بود.سینمای اروپای شرقی سالها بخاطر اوضاع اقتصادی اش تعطیل شده بود.حالا من تنها نشسته بودم روی سنگ های لبه دار بام شهر و چشمم را دوخته بودم ب چراغ های دور.اینده ای ک از آنم  بود دورتر از من ایستاده بود پشت کوه های خلج یا شاید هم  دورتر حتا.فردا اما کنارِ دستم نشسته بود در حالیکه تازه گرفتم ک هیچ کدام از چیزهای بالا عالی نیست بقول نسرینا فقط سکوت کردم تا برسم ب بیخیالی دستهایم در پاییز و یله بودن شالگردن قرمزم روی شانه هام تا باز قدم بزنم کوچه پس کوچه های ناصر خسرو را ک دیگر عالی نیست دست تکان بدهم برای شورلتهای یاسی رنگ ک دیگر عالی نیست فکر کنم ب عرض و طول خیابان تخت طاووس ک دیگر عالی نیست .بعد برای فرار از صداهای ذهنم  بنشینم میانه مهمان خانه آبی رنگ خانه داروغه شاملو باز کنم شالگردن قرمز رنگم را بین دستهام بپیچم و منتظر بمانم تا صدایش را صاف کند برایم بخاند مرا تو بی سببی نیستی براستی صلت کدام قصیده ای ای غزل/ستاره باران جواب کدام سلامی از آفتاب ب دریچه تاریک؟.سرمست شوم از تصور صدایی ک دیگر نیست و توی ذهنم زمزمه کنم :شاید دیگر هیچ چیز مثل گذشته نباشد اما چیزهای عالی هنوز تمام نشده اند مثلا من شالگردن بلند و قرمز رنگی دارم ک دلبری میکند وهنوز دختر شعرهای عاشقانه ام!!


من دویده بودم تمام آن سه طبقه ی سفید رنگ را,من دویده بودم 78 پله ی غیراستاندارد دادگاه خانواده را و خودم را رسانده بودم ب اخرین طبقه,پشت سرم را ک نگاه کردم انگار تمام ان 12 سالی را ک با شیوا خیابانهای شهر,بازارها,کافه ها,پارکها,رستورانها,راه پله های مدرسه زشت و کوچک لادن را دویده بودیم دوباره دویده ایم,سه باره دویده ایم,چهارباره دویده ایم انقدر دویده ایم ک پایین راه پله های سه طبقه دادگاه خانواده جفتمان تمام کرده بودیم.حالا شیوا تن بی جان و چشمهای بی فروغش را جلوی درب ورودی طبقه همکف رها کرده بود و من با یک برگه دادخاست طلاق تمام ان سه طبقه را تنها دویده بودم.تنها دویده بودم و تمام ان 12 سالی را ک با شیوا دستهایمان را توی دستهای هم قفل کرده بودیم و قول داده بودیم هرجا دنیا خِرِمان را گرفت بشاشیم ب هیکلش,مثل یک ورق نگاتیو رنگ و رورفته از جلو چشمهایم رد میشد.برای من چیزهای زیادی تمام شده بود برای شیوا تمام زندگی اش!پریشب ابتدای ناصرخسرو ایستاد و گفت :مهسا زندگی برام شده ی اسلحه ک گذاشتم روی پیشونیم,باید شلیک کنم اما نمیدونم خالیه یا پر.

مسیول رسیدگی ب شکایات زوجین امضای شه اش را زیر برگه طلاق شیوا انداخت:نهم ماه بعد ده صبح دادگاه باشن برای قرائت حکم!

پله ها را پایین میرفتم.هرپله ب اندازه 1ساعت طول کشید.نفسم بند امده بود.توی مغزم صدای سابیده شدن اهن می امد.فرکانس صدا با هر قدم کمتر و کمتر میشد .روی پله های طبقه همکف شیوا نشسته بود.چشمهاش قرمز بود خودش را انداخت توی بغلم و زد زیر گریه.چشمهایم را بستم نفس هایم ارام شده بود.چشمهایم را ک باز کردم فضای ابی رنگ واگن مترو پرت شد توی صورتم.شیوا سرش را گذاشته بود روی شانه ام.چشمهایش بی فروغترین بود.تمام کرده بودند انگار.دوباره چشمهایم را بستم.شیوا با صدایی ک بزور از راه تنفسش بالا می امد گفت:صدای شلیک اسلحه مو شنیدی؟سرم را ب نشانه تایید تکان دادم.یک قطره اشک از چشمش افتاد روی سرشانه لباسم."پربود مهسا.پر بود!".چشمهای شیوا بی فروغترین بود.تمام کرده بودند انگار.


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

حجت مشن خبرهای فوری پلدشت جوونای دهه شصتی خرید ویلا شمالی نوشته هام تهران واشینگ تابلو اداری asiadoor مجله گردشگری فناوری اطلاعات و ارتباطات